اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفتدوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه !!!
' دوستان، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد میآورند چگونه پرواز کنند.'هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد ...
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد ...
ادامه مطلب ...خانمی طوطی
ای خرید ، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب مغازه گفت :
( این پرنده صحبت نمی کند .) صاحب مغازه پرسید : ( آیا در قفسش آینه ای
هست ؟طوطیها عاشق آینه هستند ، آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع
به صحبت می کنند .)آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن
خانم برگشت ،طوطی هنوز صحبت نمی کرد .صاحب مغازه پرسید : (نردبان چه ؟ آیا
در قفسش نردبانی هست ؟طوطیها عاشق نردبان هستند .)
آن خانم یک نردبان خرید و رفت .
اما
روز بعد باز هم آن خانم آمد . صاحب مغازه گفت : ( آیا طوطی شما در قفسش
تاب دارد؟ نه؟! خوب مشکل همین است .به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند
،حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد .) آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و
رفت .
وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملاً تغییر کرده بود . او گفت : (طوطی مرد.)
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : ( واقعا متاسفم ، آیا او یک کلمه هم حرف نزد ؟ )
آن خانم پاسخ داد : ( چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغزه ، غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟ )