خصلتهای جالب ایرانیان باستان از زبان هرودوت یونانی
هرودوت(۴۹۰-۴۲۵ پیش از میلاد)بزرگترین تاریخنگار جهان باستان است که او را پدر تاریخ نیز دانستهاند.
هر چند در نگارش نبردهای ایران و یونان از همزبانان یونانی خود پشتیبانی میکند، بخش مهمی از
تاریخ باشکوه ایران باستان از نوشتههای او یا به کمک آنها شناخته شده است. شناخت کنونی ما از
ملتهای کهن دیگری مانند بابلیها، مصریها، فینیقیها، نیز تا اندازهی زیادی از نوشتههای او به دست
آمده است. به نظر میرسد او نخستین کسی باشد که واژهی هیستوری را به معنای تاریخ به کار برده
است
او درباره خصلتهای پدران ایرانیمان می نویسد:
ایرانیان دروغ را بزرگترین گناه میدانند، و وامداری را ننگ میشمارند، و میگویند و امداری از اینرو بد و
ناپسند است که کسیکه بدهکار باشد مجبور میشود که دروغ بگوید؛ از اینرو همواره از ننگِ بدهکار
شدن میپرهیزند.
هرودوت مینویسد که ایرانیان معبد نمیسازند، برای خدا پیکره و مجسمه نمیسازند. آنها خدای آسمان
را عبادت میکنند و میترا و اَناهیتا و همچنین زمین و آب و آتش را میستایند.
ایرانیان بههمسایگان احترام بسیار میگذارند، هرچه همسایه نزدیکتر باشد بیشتر مورد توجه است و
همسایگان دور و دورتر در مراتب پائینتری از احترام متقابل قرار دارند.
ایرانیان هیچگاه در حضور دیگران آب دهان نمیاندارند و این کار را بیادبی بهدیگران تلقی میکنند؛ آنها
هیچگاه در حضور دیگران پیشاب نمیکنند و این عمل نزد آنها از منهیات مؤکد است.آنها هیچگاه در آبِ
رودخانه پیشاب نمیکنند و جسم ناپاک در آب جاری نمیاندازند؛ و اینها را از آنرو که سبب آلوده شدن
آب جاری میشود گناه میشمارند
در میگساری تعادل را مراعات میکنند و هیچگاه چنان زیادهروی نمیکنند که مجبور شوند استفراغ کنند
یا عقلشان را از دست بدهند.
ایرانیان روز تولدشان را بسیار بزرگ میشمارند و در آن روز مهمانی و جشن برپا میکنند و سفرههای
گوناگون میکشند، گاو و گوسفند سرمیبرند و گوشت آنها را در میان دیگران بخش میکنند.
کوچیک که بودم چه دل بزرگی داشتم
حالا که بزرگ شدم چقدر دلتنگم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودم که حرفهاش رو از نگاهش می تونستی بخونی
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبهامون توی چهره مون بود
اماحالا اگه فریاد هم بزنم کسی نمی فهمه
و دل خوش کرده ام که سکوت کرده ام
وقیافه میدم و میگم که:
سکوت سرشار از ناگفته هاست
دنیا رو ببین....
بچه که بودم از آسمان باران میومد
حالا که بزرگ شده ام از چشمهام میاد!
بچه که بودم همه چشمای خیسم رو میدیدن
بزرگ که شدم هیچکی نمیبینه
بچه که بودم تو جمع گریه می کردم
بزرگ که شدم توی خلوت
بچه که بودم راحت دلم نمی شکست
بزرگ که شدم خیلی آسون دلم می شکنه
بچه که بودم همه رو ۱۰ تا دوست داشتم
بزرگ که شدم بعضی ها رو هیچی بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست دارم
بچه که بودم قضاوت نمی کردم و همه واسم یکسان بودن
بزرگ که شدم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنم تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتم
بچه که بودم اگه با کسی دعوا میکردم ۱ ساعت بعد از یادم میرفت
بزرگ که شدم گاهی دعواهام سالها تو یادم مونده و آشتی نمی کنم
بچه که بودم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدم
بزرگ که شدم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخ سرگرمم نمیکنه
بچه که بودم بزرگترین آرزوم داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدم کوچکترین آرزوم داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودم آرزوم بزرگ شدن بود
بزرگ که شدم حسرت برگشتن به بچگی رو دارم
بچه که بودم تو بازیهام همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردم
بزرگ که شدم همش تو خیالم بر میگردم به بچگی
بچه بودم درد دل ها را به هزار ناله می گفتم و همه می فهمیدند
بزرگ که شدم درددلمو به صد زبان به کسی می گم… هیچ کس نمی فهمه
بچه که بودم دوستیام تا نداشت
بزرگ که شدم همه دوستیام تا داره
بچه که بودم بچه بودم
اما بزرگ که شدم بزرگ که نشدم هیچ دیگه همون بچه هم نیستم
ای کاش هیچ وقت بزرگ…
نمی شدم
ای کاش
این هم علت تلفات کمتر خانوم ها در جنگ !!
« عکس در ادامه مطلب »
ادامه مطلب ...