...سلام
چقدر خوشحالم که تو در زندگی من خندیدی.
خوشحالم که آمدی کفشهایت را در آوردی ..لختی نشستی ..حرف زدی ...چای خوردی ...و خندیدی .
کاش ترا زودتر آرزو کرده بودم ...تنها قدری زودتر ...مثلا پیش از آنکه بزرگ شوم ...کاش مرا قدری زودتر آرزو کرده بودی ...مثلا پیش از آنکه بزرگ شوم ..
خوشحالم از اینکه میدانم زیبا دوستت دارم ...می بینم بی نهایت دوستم داری ...می دانم هر از چند گاهی دلت برای ما تنگ می شود ...وخوشحالم از اینگه گاه به گاهی می آیی ودر حوالی اندیشه های ما پرسه میزنی ...
خوشحالم که کفشهایت را در آوردی ...
خوب سیمین جان، یک خریّت کرده ام که ناچارم برایت بنویسم. 4 و سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. می خواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می شد. ...
برو به ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غم ها به دست باد بودکاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاش های زندگیتمام شون در پشت قاب های بندگی
کاش میشد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوندکاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای مرگ و کینه رنگین نبود
کاش میشد روزی خط زندگی