نامه عاشقانه شکسپیر به همسرش

 

وقتیکه خاطرات گذشته در دل خاموشم بیدار میشوند بیاد آرزوهای در خاک رفته .آه سوزان از دل بر میکشم و غمهای کهن روزگاران از کف رفته را در روح خود زنده میکنم .
با دیدگان اشکبار یاد از عزیزانی میکنم که دیری است اسیر شب جاودان مرگ شده اند .
یاد از غم عشق های در خاک رفته و یاران فراموش شده میکنم .رنجهای کهن دوباره در دلم بیدار میشوند .افسرده و ناامید بدبختیهای گذشته را یکایک از نظر میگذرانم و بر مجموعه غم انگیز اشکهایی که ریخته ام مینگرم .و دوباره چنانکه گویی وام سنگین اشکهایم را نپرداخته ام
دست به گریه میزنم .اما ای محبوب عزیز من اگر در این میان یاد تو کنم غم از دل یکسره بیرون میرود. زیرا حس میکنم که در زندگی هیچ چیز را از دست نداده ام.
بارها سپیده درخشان بامدادی را دیده ام که با نگاهی نوازشگر بر قله کوهساران مینگریست
گاه با لبهای زرین خود بر چمن های سر سبز بوسه میزد و گاه با جادوی آسمانی خویش آبهای خفته را به رنگ طلایی در می آورد.
بارها نیز دیدم که ابرهای تیره چهره فروزان خورشید آسمان را فرو پوشیدند .مهر درخشان را وا داشتند تا از فرط شرم چهره از زمین افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب کشد.
خورشید عشق من نیز چون بامدادی کوتاه در زندگانی من درخشید و پیشانی مرا با فروغ دلپذیر خود روشن کرد .اما افسوس.دوران این تابندگی کوتاه بود زیرا ابری تیره روی خورشید را فرا گرفت .با این همه در عشق من خللی وارد نشد زیرا میدانستم که تابندگی خورشید های آسمان پایندگی ندارد.

خسته ام از حرف سکوت

خسته ام از حرف سکوت

خسته ام از هر واژه که با تنهایی همرا ه است

می خواهم نقطه بگذارم در پایان همه این جملات

شاید باز نتوانم

اما من پر از فردایم

من مغلوب دیروز نخواهم شد

گوشه اتاق کز نخواهم نشست به امید خاطره

بار دیگر از نو آغاز خواهم کرد وصف تنهایی را

من پر از فردایم

در افق فردایم انتظار جایی ندارد

من به دنبال آسمان خواهم بود

به دنبال طلوع ها

به دنبال دری به سوی امید

دانی که به دیدار تو چونم تشنه؟

 نازار دلی را که تو جانش باشی
معشوقه ی پیدا و نهانش باشی

زان می ترسم که از دل آزردن تو
دل خون شود و تو در میانش باشی

دانی که به دیدار تو چونم تشنه؟
هر لحظه که میرود فزونم تشنه

من تشنه ی آن دو چشم مخمور تو ام
عالم همه زین سبب به خونم تشنه