چوپان دروغگو

چوپان دروغگو

یکی بود یکی نبود.یک آقا چوپانی دریک آبادی زندگی می کرد که خیلی هم دروغ گو تشریف داشت وهمانا از خاندان دروغ گویان بود. ایشان گوسفندان بسیاری را گرد خود آورده بودند.این گوسفندان هر روز عصر برای چَرا به چمنزار می رفتند و از آن جا که خیلی هم مدرن تشریف داشتند از چوپان اندر باب موضوعات اجتماعی چِرا میکردند. چوپان هم که .....

ادامه مطلب ...

پیشی لولواِ

پیشی لولواِ ، پیشته!

چند روزی بود که صبح هام رو با چش دوختن به چشای یه گربه شروع می کردم.این گربه هرروز صبح مهمون پنجره ی اتاقم بود، ساعت ها یه جا می نشست و چش تو چشم می دوخت!

یادمه اون روزا،از گربه ها وحشت داشتم.طوری که نزدیک 2 متری شون هم نمی شدم.حکایت من واین پیشی، ...

ادامه مطلب ...

تدى استودارد

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت....

ادامه مطلب ...