یک روز حسین زاده(عطار پور)، شکنجه گر ساواک شاه مرا از سلول احضار کرد و در آنجا پدر پیر و زجر دیده ام را دیدم که دوران زندانش پایان یافته بود.
دستش را بوسیدم، چشم هایش نمی دید و مرا نمی شناخت؛
گفتم: بابا! من علی ام! و دستش را بوسیدم، اشک هایش به رویم چکید و او
بقچه اش را زیر بغلش گرفت، و آهسته و ناتوان به راه افتاد. من …هم چنان
نگاهش می کردم. حسین زاده گفت: کجا را نگاه میکنی؟
گفتم: «چهارده قرن تشیع مظلوم را»