کلاغ و خدا

 

  کلاغ و خدا

 

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی.

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدایش خراشی بود بر

صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی! کلاغ خودش را دوست

نداشتو فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی ها سهم اوست.


و برای همین بالهایش را بست و دیگر آواز نخواند.


خدا گفت: عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست اما فرشته ها با صدای

 تو به وجد می آیند سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند.


تو سیاهی سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. اگر تو نباشی. آبی من چیزی کم

خواهد داشت خودت را از آسمانم دریغ نکن.


بخوان برای من بخوان این منم که دوستت دارم سیاهیت را و خواندنت را


کلاغ این بار عاشقانه ترین آوازش را خواند


خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد