و اما:
بازم مثل همیشه خونه سوت و کوره فقط صدای عقربه های ساعته که تو گوشم تکرار میشه وخبر از گذشت ثانیه ها رو میده
بغض عجیبی بعد از چند هفته گلوم رو فشار میده و اشک تو چشمانم جمع شده و قرار سرریز بشه .
چشمام به صفحه ی مانیتور خیره است و اشکام سرریزه گریه و سکوت با هم آمیخته
شدن دیگه صدای ساعت هم غیر قابل تحمل شده و داره اعصابم رو خورد می کنه ساعت رو بر میدارم می کوبم به دیوار وای چکار کردم، یه هدیه بود از کسی که دوست داشت ثانیه ها رو فراموش نکنم و به یاد دقیقه ها باشم و ساعت ها رو به خاطر بیارم مهم نیست من به خورد کردن وسیله ها عادت کردم دیگه.........