پیشی لولواِ

پیشی لولواِ ، پیشته!

چند روزی بود که صبح هام رو با چش دوختن به چشای یه گربه شروع می کردم.این گربه هرروز صبح مهمون پنجره ی اتاقم بود، ساعت ها یه جا می نشست و چش تو چشم می دوخت!

یادمه اون روزا،از گربه ها وحشت داشتم.طوری که نزدیک 2 متری شون هم نمی شدم.حکایت من واین پیشی، ...

مار از پونه بدش میاد لب لونش سبز می شه شده بود.

((پیشته،پیشته))های من نمی ترسوندش و ((جون من  برو))هام دلشو به رحم نمی آورد.اصلا انگار نه انگار که صدای منو می شنید!

یه شب خواب دیدم دوباره اومده نشسته لب پنجره و داره با چشاش منو می خوره! گفتم:((پیشی،چی از جون من می خوای؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟مگه تو نباید از آدم ها بترسی؟ یعنی میگی  من آدم نیستم؟!)) پیشی خندید وگفت:((بترسم!واسه چی بترسم؟! فعلا که تو داری از من می ترسی! تو همیشه بم میگی: پیشی لو لو اِ، پیشته!))

از خواب که پریدم دیدم بله!بازم نشسته همون جای همیشگی اش.داشتم از ترس سکته می کردم!صداش هنوز تو گوشم بود.((بم می گی:پیشی لولواِ ، پیشته!))

رفتم بابامو صدا کردم.بابا هنوز(پ) پیشته رو نگفته بود، که پیشی پا گذاشت به فرار!!

اون روز خیلی وبه خیلی چیزا فکر کردم.به خوابی که دیده بودم،به بابام، به حرفای پیشی!!

این بود که تصمیم گرفتم از گربه ها نترسم. خیلی سخت بود ولی من این کار رو کردم!اول نشستم خوب پیشی رو آنالیز کردم:(پیشی حیوانی است پستان دار،دو چشم دارد که در تاریکی می درخشند و...).کم کم به خودم فهموندم که پیشی لولو نیست!

فردای اون روز دوباره سر و کله ی پیشی پیدا شد.دوباره یه پیشی لب پنجره و دوباره من که باید بهش پیشته می گفتم!!

_((پیشی،من لولو اّم . پیشته!! مگه نشنیدی پیشته!!)) پیشی یه پا عقب گذاشت. این بار صدام رو بلند تر کردم وهمون جملات رو تکرار گردم.پیشی رفت.بله،موفق شده بودم!

2،3 بار دیگر هم پیداش شد ومن به همون شیوه پیشته اش کردم.روز آخر تا(پ) پیشته رو شنید،ال فرار!! شده بودم عینهو بابام!یه لولو واسه پیشی!

حالا به جای این که بگم:(( پیشی لولو اِ، پیشته!)) چش تو چشش می دو ختم ومیگفتم:((پیشی لولو پیشت اِ،پیشته!)) 

نویسنده:ع.حشمتی

نظرات 1 + ارسال نظر
نمیدونم 1389/11/09 ساعت 08:43

ببخشید نویسنده باهاتون نسبتی دارن؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد