چقد سخته دلتنگ کسی باشی که دلتنگت نیست......
چقد سخته که تموم لحظه هات پر باشه از یاد کسی که به یادت نیست.....
فکر میکردم مرا دوست میداری!
فکر میکردم اگر در انتظارت بمانم به پاس صبوری های
این دل با حضورت پاسخ خواهی داد.
مثل کودکان در انتظار پاداش بودم از جانب تو٫
اما...تو مرا عاشق ساختی
و در میان دستان پر محبت خود به آرامش رساندی
ولی اکنون سهم من از این آرامش حجم وسیع نبودن توست
٫و سکوتی که شکسته نمیشود...
و دلی که لبریز سوال است ٫مانند مسافری که در لحظه آخر از رفتن جا مانده ومبهوت وپر از غم تمام خاطرات خود را مرور میکند تا بداند کجا بود که پای رفتنش لنگ شد
کجا بود که...
راستی کجای این لحظه ها بود که تو را از دست دادم.....
کجا بود که دستان مهربانت را رها کردم.....
چند روزیست که جسمم هم پر جفا شده٫
درد هایی دارم که احساس میکنم شتاب میدهد این جدایی را...
گلویم از تکرار نبودنت خون گریه می کند و هر چه دلداریش
میدهم با امید
باز هم ساز سفر میزند از این دنیا وقلب مهربان دور از دسترس تو...
هر چه میخواهم نشانش دهم که هنوز دیر نشده٫
فریاد میزند عمری من اسیر نوای دلتنگی تو بودم..
تو یک بار اسیر دلتنگی من در این فاصله ها باش..
نمیدانم چرا حال سفر دارم!
میخواستم روز مرگم دستانم در دستان گرم تو سرد شود
اما انگار باید خاطراتت را به هم بدوزم و رو اندازی ازاحساس تو ببافم و روز آخر زیر حجم سبک احساس های کهنه ونخ نما اشکهایم را از دنیای شاد از این شکست پنهان کنم..
فکر میکردم مرا دوست میداری ...
فکر میکردم مرا دوست میداری.....
چه خیال باطنی.....
خداحافظ