مسعود جان حتما بخون تا بدونی که ........
تا شقایق هست زندگی باید کرد
وقتی شقایق مرد ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برای گریستن ، به آنها چند قطره آب قرض دهد .
جویبار آهی کشید و گفت : آن قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک تبدیل شود و آنها را برای مرگ شقایق بریزم ، باز هم کم است .
گلها گفتند : راست می گویی ،
چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟
جویبار پرسید : مگر شقایق زیبا بود؟
گلها گفتند : شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود .
جویبار گفت : من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم .
تا شقایق هست.....
مهتاب غمگین بود.
می گفت زندگی را دوست ندارد.
ستاره ها دور او چرخیدند تا بخندد ولی او می گریست.
کهکشان او را تاب داد و آسمان برایش شعر خواند. ولی مهتاب هنوز هم غمگین بود.
دریا و جنگل برایش دست زدند و قصه گفتند ولی فایده ای نداشت.
گل سرخ کوچک لبخند زد و گفت: «تا شقایق هست، زندگی باید کرد.» مهتاب اشک هایش را پاک کرد و خندید. آسمان و کهکشان هم خندیدند
/blogextendedpost>/blogextendedpost>>/>/blogextendedpost>>/>>/>>/>