اعتماد کن ، ایمان داشته باش ، عشق بورز .

عشق ، ایمان یا اعتماد به خدا ... 

  

حتمأ در ادامه ی مطلب داستان رو بخونید ...

به نام یگانه آفریننده ی زیبای هستی ... 

روزی کوهنورد ماهری در حال صعود به قله ای بود و میخ های کوهنوردی خود را یکی پس از دیگری به داخل شیارهای موجود در سطح کوه فرو می کرد و راه خود را با مهارت خاصی به سمت بالا می پیمود ، خورشید به آرامی خود را از ترس سرمای کشنده ی کوهستان پنهان می کرد ، کوهورد راه زیادی را باید تا فتح قله می پیمود ؛ آرام آرام سستی ای در پاهایش احساس می کرد و خستگی را در وجودش لمس می نمود ، زیر پایش را نگاه کرد تا تکیه گاه مطمئنی برای پاهایش بیابد و قلّابش را محکم وصل نمود تا در همان حالت کمی استراحت کند ، زمان اندکی سپری شد ، و آن کوهنورد احساس می کرد شدیدأ سرما در وجودش رخنه کرده و به این فکر فرو رفت : ( نکند تا صبح در سرمای کوهستان منجمد شوم . ) 

 ناخدآگاه تصمیم گرفت تا به راهش در تاریکی جزئی وسردی عجیب کوهستان ادامه دهد ، ناگهان در یک لحظه با تکان اوّلی که به خود داد ، زیر پایش لغزید و طنابی که به قلّابش متصل بود رد شد و به صورت هولناکی به سمت پایین سقوط کرد ، 

 کوهنورد در حال سقوط در قلبش فقط یک نقطه نورانی می دید ، از درون پروردگارش را صدا زد و از تنها کسی که می توانست او را یاری کند کمک خواست ، کاملأ بصورت ناگهانی طناب کوهنوردیش او را در میان آسمان و زمین معلّق نگه داشت ، بی شک می دانست این فقط از الطاف پروردگارش است ، 

 تا چند ساعت همانگونه معلّق ؛ گیج و مبهوت زمان را سپری کرد و زمانی که به خود آمد متوجّه شد هیچ جا دیده نمی شد و در آن تاریکی مطلق حتی به سمت جلو دستش را انداخت تا شاید بتواند جایی را بگیرد ولی نتوانست ، نگاهی به سمت درّه نیز انداخت ولی به دلیل تاریکی وحشتناک شب نتوانست ارتفاع را تشخیص دهد ، 

 فکر می کرد دیگر در آن سرما کارش تمام است ، ولی بازهم به یاد خدا افتاد و همچون کودکی مادرش را برای یاری از اعماق وجود صدا می کرد ، در آن هنگام ندایی از سوی خداوند قلب او را لرزاند : آیا به ما اعتماد داری ؟ پاسخ داد : آری پروردگارا ! خدا گفت : با چاقوی کمری خود ، طنابی که از آن آویزانی قطع کن ... ما نگه دار توایم ...  

شخص در ترس فرو رفت گفت : خداوندا من از تو کمک می خواهم تو می خواهی مرا به ته درّه بفرستی ... !  

دیگر سکوت مطلق حاکم شد و صدایی نمی آمد ، کوهنورد که این راه را اعقلانی ندید حتی دست به چاقوی خود نبرد ... 

صبح روز بعد که تعدادی کوهنورد برای کوهنوردی آمده بودند مشاهده کردند شخصی در ارتفاع دو ، سه متری سطح زمین از شدت سرما کاملأ یخ زده و جان به جان آفرین تسلیم کرده ... 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
یه دوست 1389/09/11 ساعت 11:23

فوق العاده بود
چه زیبا نوشتی ...
ایول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد